در جامعهای که موفقیت را با عنوان شغلی میسنجد و اعتبار اجتماعی را با روپوش سفید پزشکی گره میزند، یک داستان تلخ و کمتر شنیدهشده در حال رقمخوردن است؛ داستان انسانهایی که در مسیر «پزشک شدن»، پیش از آنکه به تخصص برسند، از درون فرو میپاشند. مستند رزیدنت، پرده از یکی از دردناکترین زوایای نظام پزشکی ایران برمیدارد: خودکشی پزشکان رزیدنت. آنها که در نگاه اول بخشی از نخبگان جامعهاند، اما در واقعیت، تنهاترین و آسیبپذیرترین لایهی نظام سلامت را تشکیل میدهند.
درک این تراژدی، بدون توجه به بستر فرهنگی و اجتماعیای که این پزشکان در آن رشد کردهاند، ممکن نیست. پزشکسالاری در جامعه ما، نه فقط یک نگرش، بلکه یک ساختار ذهنی عمیق است. فرزندان بسیاری از خانوادهها از کودکی با این ذهنیت بزرگ میشوند که «اگر پزشک شوی، آدم موفقی هستی؛ اگر نشوی، باید بابتش شرمنده باشی». خانوادهها حاضرند از رفاه خود بزنند، تمام توان مالیشان را خرج کنند، و بچهها را به بهترین مدارس بفرستند؛ فقط به این امید که یک روز بتوانند بگویند «فرزندم پزشک است».
این نگاه، علاوه بر فشار روانی، مسیر زندگی نوجوانان را از پیش تعیین میکند. بسیاری از آنها، بدون آنکه فرصتی برای کشف علایق شخصی خود داشته باشند، وارد رقابتی سخت و بیامان برای ورود به دانشکدههای پزشکی میشوند. پذیرش در رشته پزشکی، برایشان نه صرفاً یک انتخاب آگاهانه، بلکه تنها مسیر ممکن برای کسب هویت، احترام و رضایت خانواده است. نتیجه، نسلی از دانشجویان کمالگرا و مضطرب است که همواره در تلاشاند تا «بهترین» باشند، و هرگونه عقبماندگی یا اشتباه را شکستی شخصی و غیرقابل جبران میدانند.
در طول دوران تحصیل نیز فشار روانی ادامه دارد. دانشجوی پزشکی، برخلاف بسیاری از همسالانش، کمتر فرصت تفریح، استراحت یا زندگی اجتماعی دارد. حجم دروس، فشار امتحانات، رقابت با دیگر دانشجویان و تلاش برای حفظ جایگاه در سیستم آموزشی، او را در وضعیتی قرار میدهد که اغلب، به تدریج نشانههای فرسودگی را در خود حس میکند. با این حال، بسیاری از آنها در این دوره همچنان با افتخار خود را «دانشجوی پزشکی» معرفی میکنند؛ لقبی که به خودی خود، نوعی اعتبار اجتماعی به همراه دارد و در ذهن آنان، پاداشی برای تمام سختیها محسوب میشود.
اما بحران اصلی، پس از فارغالتحصیلی آغاز میشود. دوره طرح عمومی برای بسیاری از پزشکان جوان، به معنای برخورد با واقعیتی است که شباهتی با رؤیایشان ندارد. پزشک عمومی، برخلاف تصور رایج، در نظام درمانی نقش پررنگی ندارد. او اغلب صرفاً نقش اجراکننده دارد: باید قند و چربی را چک کند، داروهای روتین بنویسد، و دستورات تخصصی را مو به مو اجرا کند. نه تنها نظر تخصصیاش جدی گرفته نمیشود، بلکه در سلسلهمراتب درمان، در جایگاه پایینتری نسبت به پرستاران با تجربه قرار میگیرد. این فروکاستن جایگاه، ضربهای جدی به هویت حرفهای این پزشکان وارد میکند.
در این مرحله، رؤیای سفید پوشیدن به واقعیت خاکستری معاش و بیارزشی شغلی میرسد. پزشک عمومی، با وجود سالها تحصیل سخت، نه درآمد مناسبی دارد، نه شأن اجتماعی وعدهدادهشده را تجربه میکند. در نگاه جامعه، او یک پزشک «ناقص» است؛ کسی که هنوز «کامل» نشده و فقط «نصفهنیمه» دکتر است. همین نگاه، خود بهتنهایی میتواند بنیانهای روانی فرد را از بین ببرد؛ بهویژه اگر او سالها برای کسب این جایگاه، از زندگیاش زده باشد.
رزیدنت شدن، مرحله بعدی این مسیر است. بسیاری از پزشکان عمومی، با این امید وارد آزمون تخصص میشوند که بتوانند بالاخره به جایگاهی دست یابند که سالها برایش تلاش کردهاند. اما رزیدنتی در ایران، بیشتر شبیه به یک پادگان نظامی است تا یک فضای آموزشی. رزیدنتها اغلب اولین خط تماس با بیماران هستند، شبهای زیادی را در بیمارستان میمانند، بار زیادی از کارهای درمانی و پیگیری بیماران را به دوش میکشند، اما در عین حال، مورد کمترین احترام قرار میگیرند.
در این محیط، تحقیر از سوی اساتید و پزشکان ارشد، امری رایج و گاه پذیرفتهشده است. بسیاری از رزیدنتها با الفاظ تند، تحقیر، داد و فریاد و حتی تهدیدهای رسمی یا غیررسمی مواجه میشوند. آنها همان “عزیزدردانههای خانواده”اند که حالا به ابزاری برای تخلیه خشم ساختار فرسوده و پرتنش درمانی تبدیل شدهاند. برخلاف تصور عمومی، رزیدنتها نه تنها درآمد مناسبی ندارند، بلکه بسیاری از آنها حتی هزینههای اولیه زندگی را هم بهسختی تأمین میکنند.
در این فضای پرتنش، فروپاشی روانی امری اجتنابناپذیر است. مستند رزیدنت با جسارت و صراحت، بخشی از این واقعیت تلخ را به تصویر میکشد: افسردگی، ناامیدی، بیپناهی، و در نهایت خودکشی. این مستند بهدرستی بر این نکته تأکید دارد که مسئله، تنها به فرد محدود نیست؛ بلکه یک بحران ساختاری است. پزشکی در ایران، برخلاف آنچه در تبلیغات رسمی یا نگاه عمومی ترسیم میشود، نه یک مسیر شکوهمند برای تعالی انسانی، بلکه اغلب مسیری پر از زخمهای روانی است که پایان آن برای برخی به مرگ ختم میشود.
سؤال اصلی اینجاست: چرا جامعهای که اینچنین پزشک را میپرستد، با پزشک شدنِ واقعی اینگونه بیرحمانه رفتار میکند؟ چرا نظام سلامت، سرمایههای انسانیاش را میسوزاند و در پایان، آنها را تنها میگذارد؟ و مهمتر از همه، چقدر از این بحران، حاصل خود ماست؛ حاصل انتظارات نابجا، رؤیافروشی، و فشارهای فرهنگی که از پزشک، یک نماد و نه یک انسان ساخته است؟
برای اصلاح این وضعیت، لازم است نگاه عمومی نسبت به پزشکی، از یک رؤیای مقدس به یک شغل عادی اما حساس تبدیل شود. باید پذیرفت که پزشک هم انسانیست با نیازهای روحی، عاطفی، اجتماعی و اقتصادی؛ نه فرشتهای که تنها برای فداکاری و تحمل رنج آفریده شده باشد. نظام سلامت نیز باید ساختارهای حمایتی واقعی برای رزیدنتها ایجاد کند: از حقوق منصفانه و بیمههای رواندرمانی گرفته تا ساختاری مبتنی بر احترام متقابل و آموزش سالم.
در نهایت، شاید مهمترین وظیفه رسانهها و مستندسازان در این میان، به تصویر کشیدن همین واقعیتهای پنهان باشد. رزیدنت، در قامت یک مستند جسورانه، صدای خاموش نسلی است که اگر امروز شنیده نشود، فردا شاید اصلاً نباشد تا شنیده شود.